وقتی که می گذاشتمش مهد کودک و گریه های معنی دارش را تاب می آوردم. چه می کردم. باید سرکارم حاضر می شدم. نگاه ملتمسانه اش آزارم می داد.
مردی شده بود برای خودش. تنها یک سوال ذهنم را می آزارَد! او که آنقدر مرا دوست داشت و دوری از من برایش سخت بود، چطور حالا که بازنشست شده ام و می توانم ساعت ها کنارش باشم، اینجا در سرای سالمندان رهایم می کند؟؟؟